مطالب فلسفی و کتاب

۶۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

تکه‌ای از کتاب سرخ و سیاه

هیچ‌کس از آقازاده‌ها و محفل‌نشین‌ها صبح با این فکر رنج‌آور از خواب پا نمی‌شود که شب چه بخورم؟


همه‌شان هم لاف درستکاری می‌زنند. عضو هیئت‌منصفه هم که بشوند با سربلندی رای به محکومیت آدمی می‌دهند که یک قاشق نقره دزدیده چون از گرسنگی و فقر ویران بوده...


اما اگر بحث دربار و از دست دادن یا به دست آوردن منصب یا سمت وزارتی مطرح باشد، همین آدم‌های شریف محفل‌نشین و آقا‌زاده درست همان جنایت‌هایی را می‌کنند که ضرورت نان شب، همان محکومان فقیر را به ارتکاب آنها واداشته البته در مقیاس وسیع‌تر و وحشتناک‌تر...



👤 استاندال

📚 سرخ و سیاه



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

عادات بد

عادات بد، مانند رختخواب گرم و نرم هستند؛

خوابیدن در آنها راحت

و بلند شدن از آنها مشکل است.



👤 فرانسیس بیکن


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

مرده متحرک

حتما می‌گویی مُرده کسی است که قلبش از کار افتاده باشد، بله اما این فقط یک قرارداد است. بسیاری از مردم جنازه‌های متحرک‌اند و فقط قسمت‌هایی از بدن آن‌ها به کارشان ادامه می‌دهند ...!

ولی وقتی کسی حتی نتواند عقاید تازه را درک کند مرده به حساب می‌آید ...



 👤 جورج اورول



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

آنجا که عشق

آنجا که عشق

خیمه زَنَد، 

جایِ عقل نیست... 

 

👤سعدی



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

تکه ای از کتاب کلیدر

ما به آدم‌هایی محتاج هستیم که خود را مدیون زندگانی بدانند نه طلبکار آن. به آدم‌هایی محتاج هستیم که به زندگانی عشق داشته باشند نه کینه. به آدم‌هایی محتاج هستیم که به آینده بچه‌هایشان فکر کنند نه به گذشته پدرهایشان. ما از  فرومایگی‌ها استقبال نباید بکنیم، بلکه می‌خواهیم اول چنین روحیه‌های بیماری را درهم بشکنیم...


👤 محمود دولت آبادی

📚 کلیدر



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

دیالوگ فیلم About Time

سعی میکنم هر روزم رو طوری زندگی کنم که انگار از روی قصد به این روز برگشتم، تا ازش لذت ببرم انگار که آخرین روز از زندگی فوق العاده و عادی منه...


📽 About Time

 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

کاش هرگز بزرگ نمی شدم

کاش هرگز بزرگ نمی شدم

و نمی فهمیدم

پدرم به من دروغ گفت :

که هر چیزی را در خاک بکاری

روزی سبز خواهد شد

و این از لطف خداوند است

چرا کسی نمی فهمد

من سال های زیادی انتظار کشیدم

اما

مادرم سبز نشد!


👤سابیر هاکا



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

تکه ای از کتاب کیومرث مرزبان


خانم چینی در آسانسور گفت: دستت...

نگاه کردم و دیدم در دستم خون جاری‌ست...ولی حواسم نبود...

بعد رفتم چسب زخم بخرم ....چسب زخم خریدم و به مغازه‌دار پول دادم و یادم رفت 

بقیه‌ی پول را بگیرم...حواسم نبود...

بعد دیدم یادم رفته خون را با دستمال تمیز کنم ...لباسم خونی شده و خون‌های روی 

دست خشک شده‌اند...حواسم نبود....

رفتم دوباره سوار آسانسور شدم...صبر کردم و دیدم نمی‌رسم...نگاه کردم و دیدم 

یادم رفته دکمه را بزنم...حواسم نبود.... 

حواسم نیست...

مدام حواسم نیست..

حواسم به حواسم نیست..حواسم  هم حواسش به من نیست....

دلم می‌خواهد همه چیز را رها کنم و بدوم دنبال حواسم و پیدایش کنم و ببینم مدام 

بی خبر کجا می‌رود...بعد در آغوشش بگیرم و زار زار از سر دلتنگی گریه کنیم 


👤کیومرث مرزبان


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

اگه بخوام تو رو فراموش کنم

من اگه بخوام تو رو فراموش کنم باید از هر چیزی که منو یاد تو میندازه دور بشم

از این خونه، از این شهر، از این کشور، از خودم



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

بعضیا مثل پیاز میمونن

بعضیا مثل پیاز میمونن

ظاهرشون یه آدم عوضیه

که اگه بازشون کنی

ده لایه دیگه آدم عوضی زیرشه....



👤 لری چارلز



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰