اغلب مردم به قصد فهمیدن
گوش نمی دهند،
آنها به قصد پاسخ دادن
گوش می دهند!
:orange_book: خلاصه کتاب هفت عادت مردمان موثر
✍🏻 استیفان کاوی
اغلب مردم به قصد فهمیدن
گوش نمی دهند،
آنها به قصد پاسخ دادن
گوش می دهند!
:orange_book: خلاصه کتاب هفت عادت مردمان موثر
✍🏻 استیفان کاوی
در کتاب مقدس آدم برفی ها یک خط نوشته بود
فقط برای زنده ماندن،
دلگرم کسی نشو...!
:orange_book: آدم برفی
✍🏻 هانس کریستین
چنانچه فقط یک لحظه "ضرورت همیشه مهربان و خوش برخورد بودن" را در هر مورد نادیده بگیرید، اختیار نفوذ کلامی خود را از دست داده اید. کاربرد عبارتهای ناشایست و توهین آمیز ، خودرایی، آزردن، شکوه و زاری و عصبانیت، یعنی اساس تشویق به رد کردن همان چیزی که می خواهیم پذیرفته شود. اعتماد راسخ به توانایی ها و تسلط کامل بر خود، از شرطهای اساسی نفوذ کردن به شمار می آیند. از هر فرصتی برای پرورش شایسته مهارت های بیانیتان بهره جویید.
:orange_book: آموزش گفتار
✍🏻 پل ژاگو
پذیرفتن این باور که میتوانید کاری را بهخاطر خودتان انجام دهید، حتی اگر هیچکس دلیلتان را درک نکند، قدرتمندترین و دلنشینترین احساس دنیاست.
:orange_book: شرمنده نباش دختر
✍🏻 ریچل هالیس
فلاکت انسان تنها از یک چیز ناشی میشود: اینکه نمیتواند تنها با آرامش در یک اتاق بماند!
:orange_book: عقل ساد
✍🏻 موریس بلانشو
هریک از ما،
شب ها پیش از خواب،
از شاخه ای به شاخه ی دیگر می پریم
و دور کره ی زمین می چرخیم.
آینده هزار در دارد و کلید این درها
در جیب های ماست.
جیرینگ جیرینگ ِ آنها را می شنویم
و نمیدانیم کدام در را،
کی و کجا، باز کنیم...!
:orange_book: دو دنیا
✍🏻 گلی ترقی
"بزرگترین هدیهای که خدا میتواند به تو بدهد این است: درک آنچه در زندگیات گذشته.تا زندگیات برایت توجیه شود.این همان آرامشی است که دنبالش بودی"
:orange_book: در بهشت پنج نفر منتظر شما هستند
✍🏻 میچ البوم
نمی توان کسی را مجبور به ماندن کرد.
اصلا چرا باید به کسی که تو را نمیخواهد چسبید؟
:orange_book: یک بعلاوه یک
✍🏻 جوجو مویز
گاهی آدم هرچه بیش تر نگاه کند
کم تر می بیند ...
:closed_book: همه نامها
✍🏻 ژوزه ساراماگو
آن وقت ها، وقتی در خانه ی خودمان زندگی می کردم، کتاب های پدرم را بلند می کردم تا نان بخرم.
کتاب هایی که او خیلی به آن ها علاقه داشت. کتاب هایی که در زمانِ تحصیلش به خاطرشان، گرسنگی را تحمّل کرده بود.
کتاب هایی که بابت شان پولِ بیست عدد نان را پرداخته بود، من به قیمتِ نصفِ نان، می فروختم. من کتاب ها را بدونِ انتخاب، بر می داشتم، معیارِ انتخابِ من، تنها، قطرِ آن ها بود؛
پدرم آنقدر کتاب زیاد داشت که فکر می کردم کسی متوجه نخواهد شد. تازه بعدا فهمیدم که او، تک تکِ کتاب هایش را همچون چوپانی که گله ی گوسفندانش را می شناسد، می شناخت و یکی از این کتاب ها، خیلی کوچک و کهنه و زشت بود. من آن را به قیمتِ یک قوطی کبریت فروختم. امّا بعدا اطلاع پیدا کردم که ارزشِ آن، یک واگن پر از نان بوده است.
بعدها، پدرم از من تقاضا کرد که برنامه ی فروشِ کتاب ها را به او واگذار کنم. او با گفتنِ این جمله، از شرمِ صورتش سرخ شد و به این ترتیب، خودش کتاب ها را می فروخت و پول را برایم پست می کرد و من با آن، برای خودم نان می خریدم ..."
:orange_book: نان سالهای جوانی
✍🏻 هاینریش بل