نیکول گفت: می خواستم یک بچه داشته باشم.
سرسختانه سرش را پایین نگه داشته بود. ژوزی با تعجب به او نگاه کرد و پرسید:
" برنارد می داند؟ "
" نه. "
ژوزی فکر کرد: خداوندا! او باید از آن دست زنان معمولی و انجیلی باشد که فکر میکنند برای نگه داشتن مردی در کنار خودشان فقط کافی است از او بچه دار شوند، و او را در وضعیتی ناممکن قرار بدهند. من هرگز این طور فکر نمیکنم؛ دختر بیچاره، جداً باید بدبخت باشد.


:closed_book: بی سایگان
✍🏻 فرانسواز ساگان