غالباً فکر می‌کردم که اگر مجبورم می‌کردند در تنه درخت خشکی زندگی کنم و در آنجا هیچ مشغولیتی جز نگاه کردن به آسمان بالای سرم نداشته باشم، آنوقت هم کم کم عادت می‌کردم. آنجا هم به انتظار گذشتن پرندگان و یا به انتظار ملاقات ابر‌ها، وقت خود را می‌گذراندم، مثل اینجا در زندان که منتظر دیدن کراوت های عجیب وکیلم هستم و همانطور که در دنیای آزاد، روز شماری می‌کردم که شنبه فرا برسد و اندام ماری را در آغوش بکشم ... درست که فکر کردم، من در تنه یک درخت خشک نبودم و بدبخت‌تر از من هم پیدا می‌شد، وانگهی، این یکی از عقاید مادرم بود و آن را غالباً تکرار می‌کرد که «انسان، بالاخره به همه چیز عادت می‌کند».

:orange_book: بیگانه
✍🏻 آلبر کامو