در دریاچه آبی، وقتی ماهی میگرفتم، ماهی نقره ای زیبایی به قلابم افتاد.
به من گفت: مرا آزاد کن تا آرزویت را برآورده کنم.
میخواهی شاه کشوری شوی،
قصر پر از طلا میخواهی؟
گفتم: باشه.
بعد ولش کردم توی دریا،
او شناکنان دور شد و به سادگی ام خندید و آرزوهایم را تووی گوش دریا پچ پچ کرد.
امروز همان ماهی را دوباره گرفتم.
آن ماهی زیبا و نقره ای را،
باز هم به من قول داد که اگر آزادش کنم ...

من به یکى از آرزوهایم رسیدم.
چقدر ماهی خوشمزه ای بود !!

 شل سیلور استاین